کاکاشی داداش بزرگه(پارت آخر)
سه شنبه ۱۴۰۰/۰۹/۰۹ 9:0
نویسنده این مطلب: ☆نوزومی سان☆نویسنده:قدیمی💗،پاداش گرفته🏆،محو.. | موضوع: ִ ۫ ּ رمـانـ هـا ✍🏻𖥻 ִ ۫ ּ | ִ ۫ ּ انیـمهـ 💗𓄹 ࣪.𑁍 | ִ ۫ ּکاکـاشیـ داداشـ بـزرگهـ 😂˖ 𖥨៹ |امروز صبح از خواب بیدار شدم.
گفتم حتما داداشم رفته به شاگرداش درس بده.
رفتن توی سالن خونه دیدم.....باور کردنی نبود!!
کاکاشی خوابیده بوده!!
پس شاگرداش چی؟؟
ایییییی خـــــداااا!!!
من:بیدار شو ببینم!!
کاکاشی:1 دقیقه دیگه!
من:یک ثانیه ی دیگه هم نمی زارم بخوابی بلندشو!!
کاکاشی:برو ببینم!
من:ای بابا...الان بیشتر من شبیه خواهر بزرگترم تا تو😑
کاکاشی:باشه بیدار شدم!
*بعد از یک ساعت بحث کاکاشی به پیش شاگرد هایش می رود*
من تصمیم گرفتم برم ببینم کاکاشی چطور درس میده
یعنی چطور امتحان می گیره!!
و رفتم دیدم
ای کــــاش نمی رفتم
***********
من:چی اون زنگوله هایی که کاکاشی گرفته دستش
برای اون لباس تور توری منه!!حالا فهمیدم 😑
دلم می خواست بپرم جلوی شاگرداش آبروش رو ببرم
ولی......مچم رو گرفت
چند دقیقه بعد دیدم پشت سرم هستش😱
من:جیغغغغ....ایییی.....واییی...جیغغغغ🤯
کاکاشی:اینقدر جیغ نزن کر شدم!😤
من:امممم...شاگردات کجان؟
کاکاشی:قبول نشدن
من:از بس سخت گیری هیچ کس رو قبول نداری
نمی خوای معلم باشی خوب بگو نمی خوام باشم😑
کاکاشی:می خوام معلم بچه های عاقل باشم
من:😑😑😑😑
کاکاشی:بیا برگردیم خونه
من:با....شه😑
************
اون شب کاکاشی می خواست فیلم ببینه
یک فیلمی گذاشت
صورت از گوجه سرخ تر شد😰
ده بار هم با اسید چشم هام رو شستم😰
خودتون می دونید چی گذاشت😰
*************************
می دونم این رمان کوتاه بود ولی تموم شد
بای بای تا رمان های جدید*-*